ديشب تو لالي دل گرفنه بودي و من از فرط دلتنگي هناق جان. كلافه  بي قرار  و

افتاده ته جاه تنهايي. مژه يادگاريت رو برداشتم و براش كلي حرف زدم.

شايد بگي تو ديوانه اي . اشكالي نداره مهم اينه كه من يك ادم ديوانه ام

ديشب مژه تو همخانه من بود

تن تب دار مرا پاشويه ميكرد

شنيدم زير لب مي گفت:

نه فرهاد و نه خسرو ونه مجنون

حال توي ديوانه نداشتند هيج

نه در خانه تورا عشق ست و

نه دستت رسد بر عشق بيرون

زاد روز اوست امروز و تو بيمار

دلت پر ز درد و بي قرار

پر كشان ميروي تا پيش او

ناله و افغان كني در كوي او

كجا مجنون داشت حال تو

داند كسي درد ماه و سال تو؟

تواينجا و دلت ويلان روي او

كن مدارا تا رسي روزي به او

ناگه افتاد قطره اشك از مژه

.............